۱۳۹۰ شهریور ۵, شنبه

جنبش سبز باید به حمایت مردم آذربایجان برخیزد، کم هزینه ترین راه سر دادن شعار بر پشت بام ها است

جنبش سبز، جنبشی است فراگیر که مدافع مطالبات به حق مردم ایران از هر قوم و نژادی است. امروز هم مطالبات مردم آذربایجان، بخشی از مطالبات جنبش سبز می باشد، پس نباید نسبت به آن بی تفاوت بود. دریاچه ارومیه تنها متعلق به مردم آذربایجان نیست بلکه متعلق به تمام مردم ایران است. پس هر کس که خود را ایرانی می داند باید از خواسته به حق مردم آذربایجان دفاع کند. ما که برای تغییر نام خلیج فارس این همه حساسیت نشان می دهیم، منطقی است که حساسیت ما به نابودی دریاچه ارومیه دو چندان باشد. جنبش سبز باید به یاری مردم آذربایجان بشتابد. شاید کم هزینه ترین راه سر دادن شعارهای مردم آذربایجان بر پشت بام ها باشد.

۱۳۹۰ مرداد ۲۱, جمعه

تقدیم به عبدالرضا قنبری معلم عزیز اعدامی ام و به امید آزادیش

کلک مهر

تقدیم به عبدالرضا قنبری معلم عزیز اعدامی ام و به امید آزادیش

فرزاد دیگری

در بند ظالمان

بنشسته است غمین

در انتظار لحظه ی جان کندنش به دار

فرزاد دیگری

دلداده ی وطن

پر از شعور و شعر

پر مهر و با وقار

جرمش تفکرو اندیشه های سبز

آموزگار عشق، آموزگار مهر

عشقش نوشتن و بهرنگی دیار

فرزاد دیگری از کوچه های سبز

از کوچه های فقر، از کوچه های درد

با درد مردمان

همراه و همقطار

از ترس مهر او

از چشم همرهان

چهرش نهفته است

ضحاک نابکار

غافل که صورت پر مهر قنبری

با کلک مهر او

بر لوح قلب ما

تصویر گشته است

تا هست روزگار


شاعر ب. آرام

مگذارید فرزادی دیگر پای چوبه ی دار رود

چه باید گفت، چه می توان کرد، باری دیگر معلمی که سلاحی جز قلم ندارد، در آستانه اعدام قرار گرفته است. معلمی که در سینه اش جز مهر و عشق و شعر چیزی جای ندارد. معلم مهربانی که تمام زندگی خود را صرف تربیت و آموزش فرزندان ایران در محروم ترین نقاط کرده است .


مگر مرگ او چه برایشان به ارمغان می آورد که اینگونه سنگدلانه بی اعتنا به چشمان منتظر "ساحل " و "احسان"می خواهند او را بر دار کنند.

به چشمان ملتمس "ساحل " و "احسان" بیاندیشید و هر چه در توان دارید برای توقف حکم این معلم مهربان سرزمینمان انجام دهید، مگذارید فرزاد دیگری بر دار شود



..........................................

نامه دختر خردسال عبدالرضا قنبری -زندانی سیاسی محکوم به اعدام - به پدرش


نامه الکترونیکچاپPDF

متن تكان دهنده نامه دختر خردسال عبدالرضا قنبري ,زنداني سياسي زير اعدام به پدرش به همراه عكس اصل نامه

دختر عبدالرضا قنبری، معلمِ محکوم به اعدم این روزها به دلیل درس و مدرسه قادر به ملاقات همیشگی با پدر نیست و برادرش «احسان» نوجوانی است که مادر را همراهی می کند. ساحل در یکی از نامه هایش با قلمی کودکانه می نویسد: امروز یکی از آن روزهایی است که تو کنار من نیستی. هر وقت دلم برایت تنگ می شودنامه می نویسم و یا به ساعت آبی رنگی که برای تولدم خریدی نگاه می کنم تا ببینم زمان چقدر سریع می گذرد و تو کنارم نیستی و من روز به روز بزرگتر می شوم و قد می کشم.... تلویزیون به مناسبت روز پدر برنامه های شادِ زیادی داشت و من نتوانستم نگاه کنم چون همش، بچه هایی را نشان می داد که به پدرشان گل می دادند و یا تبریک می گفتند و شاد و خوشحال بودند. اصلا به فکر ما بچه هایی که پدرمان کنارمان نیست نبود، برای همین من خیلی ناراحت شدم و تلویزیون را خاموش کردم...من فقط یک آرزو دارم و آن این که تو بیایی و برای همیشه کنارم باشی....

در یکی از روزهای ملاقات خانواده های زندانیان سیاسی به شدت متاثر شدند وقتی دیدند که ساحل بعد از مدت ها با لباسی زیبا به ملاقات پدر آمده بود و پاهایش را با زحمت بالا آورده بود تا کفش های نویی که خریده بود را به پدر نشان دهد و بعد برایش شعری تازه بخواند.
پیش از این نیز وقتی خانواده جعفر کاظمی در اتاق ملاقات متوجه شده بودند که این زندانی را اعدام کرده اند، فضای اتاق ملاقات به شدت متاثر شده بود و خیلی ها می گفتند عمادالدین باقی قادر به ادامه صحبت های تلفنی اش از پشت کابین نبود، گوشیِ تلفن را زمین گذشته بود و همراه با خانواده های دیگر در این سوی شیشه ها گریه می کرد.

عبدالرضا قنبری یکی دیگر از دستگیرشدگان عاشورا است از سوی شعبه ۱۵ دادگاه انقلاب به ریاست قاضی صلواتی به اتهام محاربه از طریق ارتباط با گروه‌های معاند که از مصادیق این موضوع داشتن ایمیل‌های مشکوک و ارتباط با یکی از رسانه‌های تلویزیونی خارج از کشور عنوان شده به اعدام محکوم شده است. خانواده سه نفره این معلمِ محکوم به اعدام نیز این روزها در اضطراب و نگرانی به سر می برند.
صبح های دوشنبه روز ملاقات با زندانیان، تپه های مقابل اوین ، میزبان سفره ی کوچک نهارِ این خانواده است. "مادر" ، "ساحل" و "احسان" و در نگاه این خانواده ، "ضلع چهارم" سفره عبدالرضا قنبری پدرِ این خانواده است است که روبروی این تپه ها ، پشت درهای بسته نشسته است و آن ها دلشان نیامده که پس از پایان ساعت ملاقات اوین را ترک کنند. به گفته برخی از خانواده های زندانیان، در برخی از روزها ساعت ملاقات که تمام می شود، این خانواده تپه های اوین را ترک نمی کنند، در آخرین فاصله ی ممکن ، قبل از دیوار ها و سیم خاردارها گاهی می نشینند و ناهار را در مقابل اوین به یاد و در کنارِ پدر می خورند.
اما این قصه ی تنها یک روز در هفته نیست ، همسر این معلم ، که خود معلمی دیگر است، بسیاری از روزها راهی دور را پشت سر می گذارد، قبل از ایستگاه ترمینال جنوب، در سه مرحله سوار تاکسی می شود تا از پاکدشت ورامین به اوین برسد ، می گوید : می آیم این جا می نشینم، آرام می شوم و بعد به خانه بر می گردم
اما عبدالرضا قنبری کیست؟ همسر او پیش از این از او به عنوان یک معلم گمنام که عضو هیچ حزب و گروهی نیست یاد کرده بود. هیچ عکسی از او در رسانه ها و سایت های خبری نیست. خانواده اش تنها یک یا دوبار با رسانه ها مصاحبه کرده اند اما نگران هستند که مصاحبه هایشان، احتمالِ نجاتِ این معلم را ببندد.

این شهروند ایرانیِ محکوم به اعدام مردی است که 17 سال دبیر ادبیات در مدرسه های مناطقِ محروم بوده است. برخی از شاگردانِ او می گویند او کسی است که "با محرومیت بچه ها گریسته است".
در مورد عبدالرضا قنبری یکی از شاگردانش می گوید: او معلمی شاعر مسلک است و اتهامِ ارتباط با گروه های سیاسی در موردش سازگار نیست چرا که او در همین نظام آموزشی و با عبور از سیستم سخت گیر گزینش و تحقیق در مورد سوابق کار، سالها در شهر گرمسار و به تازگی در پاکدشت سابقه ی تدریس داشت.
عبدالرضا قنبری معلم ادبیات است و بسیاری دیده اند که او در ملاقات ها با همسر و فرزندانش "شعر" میخواند ، برایشان هر بار شعری تازه می سراید. دختر ده ساله اش "ساحل" هم برای پدر در ملاقات های کابینی شعر می خواند. خانواده ای که واژه ی "اعدام" را نیز به نا همگونی با خویش حمل می کنند. همسر این معلمِ محکوم به اعدام می گوید: دخترم هنوز مفهوم اعدام را نمی داند اما پدرش سعی کرد در یکی از همین ملاقات های کابینی ماجرای صدور حکم اعدام را برای دو فرزندم توضیح دهد که اگر خدای نکرده این حکم اجرا شد به بچه های من شوک وارد نشود.
معلمانی که همدلی کردند، دستگیر شدند
عاشورای 88 عبدالرضا قنبری به همراه دخترش ساحل به خیابان آمده بودند. کسی خارج از مرز ایران به پدر زنگ می زند، آقای قنبری به گفته خانواده اش تلفن را قطع می کند تا بار دیگر زنگ نزند اما همین سندی می شود برای دستگیری او در محل تدریس.
جای عبدالرضا قنبری که در مدرسه خالی می شود ، تا مدت ها هیچ معلمی در آن شهر حاضر نمی شود صندلی این معلم را پر کند ! ، این جای خالی... تا آنکه بالاخره معلمی مهاجر را به عنوان جایگزین به مدرسه می آورند اما در روز اولی که این معلم جانشین به مدرسه می رود، بچه های مدرسه چوب از درخت کنده اند و با تصورات کودکانه شان معلم جانشین را کتک زده اند.
همکاران او نیز ساکت ننشسته اند ، همکاری با نام "..." در خانه ی خود اعلام اعتصاب غذا می کند اما او هم در امان نمی ماند ، و به خاطر همراهی با همکارش دستگیر می شود. ، معلمی دیگر اعلام می کند "اگر حکم اعدام قنبری شکسته نشود ، همهء معلم ها در روز معلم تجمع خواهیم کرد" اما ریاست صنف معلمان نیز دستگیر می شود
اکنون معلمانی که با این معلمِ محکوم به اعدام همراهی و با خانواده اش همدلی کرده اند ، در اوین هستند ، و فرزندان عبدالرضا قنبری نیز در شرایط روحیِ خوبی به سر نمی برند. همسر این معلم، همسر یک "شاعر" است و سهم او از زندگی، شعر های عاشقانه همسرش در تنهایی و یک مسیر طولانی است که گاهی به همراه فرزندانش می رود تا پشت در های اوین و کمی نزدیک تر به عضو دربند خانواده ی خود آرام بگیرد.


.....................................................................................................................

در یکی از روزهای ملاقات خانواده های زندانیان سیاسی به شدت متاثر شدند وقتی دیدند که ساحل بعد از مدت ها با لباسی زیبا به ملاقات پدر آمده بود و پاهایش را با زحمت بالا آورده بود تا کفش های نویی که خریده بود را به پدر نشان دهد و بعد برایش شعری تازه بخواند.

پیش از این نیز وقتی خانواده جعفر کاظمی در اتاق ملاقات متوجه شده بودند که این زندانی را اعدام کرده اند، فضای اتاق ملاقات به شدت متاثر شده بود و خیلی ها می گفتند عمادالدین باقی قادر به ادامه صحبت های تلفنی اش از پشت کابین نبود، گوشیِ تلفن را زمین گذشته بود و همراه با خانواده های دیگر در این سوی شیشه ها گریه می کرد.

عبدالرضا قنبری یکی دیگر از دستگیرشدگان عاشورا است از سوی شعبه ۱۵ دادگاه انقلاب به ریاست قاضی صلواتی به اتهام محاربه از طریق ارتباط با گروه‌های معاند که از مصادیق این موضوع داشتن ایمیل‌های مشکوک و ارتباط با یکی از رسانه‌های تلویزیونی خارج از کشور عنوان شده به اعدام محکوم شده است. خانواده سه نفره این معلمِ محکوم به اعدام نیز این روزها در اضطراب و نگرانی به سر می برند.

صبح های دوشنبه روز ملاقات با زندانیان، تپه های مقابل اوین ، میزبان سفره ی کوچک نهارِ این خانواده است. "مادر" ، "ساحل" و "احسان" و در نگاه این خانواده ، "ضلع چهارم" سفره عبدالرضا قنبری پدرِ این خانواده است است که روبروی این تپه ها ، پشت درهای بسته نشسته است و آن ها دلشان نیامده که پس از پایان ساعت ملاقات اوین را ترک کنند. به گفته برخی از خانواده های زندانیان، در برخی از روزها ساعت ملاقات که تمام می شود، این خانواده تپه های اوین را ترک نمی کنند، در آخرین فاصله ی ممکن ، قبل از دیوار ها و سیم خاردارها گاهی می نشینند و ناهار را در مقابل اوین به یاد و در کنارِ پدر می خورند.

اما این قصه ی تنها یک روز در هفته نیست ، همسر این معلم ، که خود معلمی دیگر است، بسیاری از روزها راهی دور را پشت سر می گذارد، قبل از ایستگاه ترمینال جنوب، در سه مرحله سوار تاکسی می شود تا از پاکدشت ورامین به اوین برسد ، می گوید : می آیم این جا می نشینم، آرام می شوم و بعد به خانه بر می گردم.

اما عبدالرضا قنبری کیست؟ همسر او پیش از این از او به عنوان یک معلم گمنام که عضو هیچ حزب و گروهی نیست یاد کرده بود. هیچ عکسی از او در رسانه ها و سایت های خبری نیست. خانواده اش تنها یک یا دوبار با رسانه ها مصاحبه کرده اند اما نگران هستند که مصاحبه هایشان، احتمالِ نجاتِ این معلم را ببندد.

این شهروند ایرانیِ محکوم به اعدام مردی است که ۱۷ سال دبیر ادبیات در مدرسه های مناطقِ محروم بوده است. برخی از شاگردانِ او می گویند او کسی است که "با محرومیت بچه ها گریسته است".

در مورد عبدالرضا قنبری یکی از شاگردانش می گوید: او معلمی شاعر مسلک است و اتهامِ ارتباط با گروه های سیاسی در موردش سازگار نیست چرا که او در همین نظام آموزشی و با عبور از سیستم سخت گیر گزینش و تحقیق در مورد سوابق کار، سالها در شهر گرمسار و به تازگی در پاکدشت سابقه ی تدریس داشت.

عبدالرضا قنبری معلم ادبیات است و بسیاری دیده اند که او در ملاقات ها با همسر و فرزندانش "شعر" میخواند ، برایشان هر بار شعری تازه می سراید. دختر ده ساله اش "ساحل" هم برای پدر در ملاقات های کابینی شعر می خواند. خانواده ای که واژه ی "اعدام" را نیز به نا همگونی با خویش حمل می کنند.

همسر این معلمِ محکوم به اعدام می گوید: دخترم هنوز مفهوم اعدام را نمی داند اما پدرش سعی کرد در یکی از همین ملاقات های کابینی ماجرای صدور حکم اعدام را برای دو فرزندم توضیح دهد که اگر خدای نکرده این حکم اجرا شد به بچه های من شوک وارد نشود.

معلمانی که همدلی کردند، دستگیر شدند

عاشورای ۸۸ عبدالرضا قنبری به همراه دخترش ساحل به خیابان آمده بودند. کسی خارج از مرز ایران به پدر زنگ می زند، آقای قنبری به گفته خانواده اش تلفن را قطع می کند تا بار دیگر زنگ نزند اما همین سندی می شود برای دستگیری او در محل تدریس.

جای عبدالرضا قنبری که در مدرسه خالی می شود ، تا مدت ها هیچ معلمی در آن شهر حاضر نمی شود صندلی این معلم را پر کند ! ، این جای خالی... تا آنکه بالاخره معلمی مهاجر را به عنوان جایگزین به مدرسه می آورند اما در روز اولی که این معلم جانشین به مدرسه می رود، بچه های مدرسه چوب از درخت کنده اند و با تصورات کودکانه شان معلم جانشین را کتک زده‌اند.

همکاران او نیز ساکت ننشسته اند ، همکاری با نام "..." در خانه ی خود اعلام اعتصاب غذا می کند اما او هم در امان نمی ماند ، و به خاطر همراهی با همکارش دستگیر می شود. ، معلمی دیگر اعلام می کند "اگر حکم اعدام قنبری شکسته نشود ، همهء معلم ها در روز معلم تجمع خواهیم کرد" اما ریاست صنف معلمان نیز دستگیر می شود.

اکنون معلمانی که با این معلمِ محکوم به اعدام همراهی و با خانواده اش همدلی کرده اند ، در اوین هستند ، و فرزندان عبدالرضا قنبری نیز در شرایط روحیِ خوبی به سر نمی برند. همسر این معلم، همسر یک "شاعر" است و سهم او از زندگی، شعر های عاشقانه همسرش در تنهایی و یک مسیر طولانی است که گاهی به همراه فرزندانش می رود تا پشت در های اوین و کمی نزدیک تر به عضو دربند خانواده ی خود آرام بگیرد.



۱۳۹۰ مرداد ۱۱, سه‌شنبه

پخش زنده سخنرانی مسیح علینژاد، محمد مصطفایی و لیلی پور زند در مورد زندانیان سیاسی



این مراسم به طور زنده از ساعت 2:30 الی 5:30 بامداد جمعه به وقت تهران و 18 الی 21 پنجشنبه به وقت شرق آمریکااز رسانه تصویری 25 بهمن پخش خواهد شد.

زندانی سیاسی ، رنج ، سکوت و تبعیض


سخنران اول :مسیح علینژاد

(روزنامه نگار و نویسنده)

عنوان سخنرانی:سرکوب و تهدید به سکوت؛ وضعیت خانواده های زندانیان و کشته شدگان پس از انتخابات

سخنران دوم: لیلی پورزند

(حقوقدان و فعال حقوق بشر )

عنوان سخنرانی: نحوه برخورد رسانه ها و سازمانهای حقوق بشری با قربانیان نقض حقوق بشر

سخنران سوم: محمد مصطفایی

(وکیل و فعال حقوق بشر )

عنوان سخنرانی: تشريفات دادرسي و بررسی علل سکوت
خانواده های زندانیان سیاسی و پیامدهای آن

زمان: پنجشنبه عصر ۴ آگست

ساعت ۶:۰۰ تا ۹:۰۰ به وقت شرق کانادا



۱۳۹۰ خرداد ۲۷, جمعه

اینبار نوبت هاله و هدی بود تا نقش کیوان را بازی کنند، "کیوان ستاره بود"، ستارگانی که روزی نورشان را به صبح میسپاریم


همزادِ آفتابِ بلند ،امّا
با سرنوشتِ تیرهِ خاکستر.
عمری میانِ کوره ی بیداد سوختیم:
او چون شراره رفت
من با شکیبِ خاکستر ماندم.
کیوان ستاره شد
تا بر فرازِ این شبِ غمناک
امّیدِ روشنی را
با ما نگاه دارد.
کیوان ستاره شد
تا شب گرفتگان
راهِ سپید را بشناسند.
کیوان ستاره شد.
که بگوید
آتش
آنگاه آتش است
کز اندرونِ خویش بسوزد،
وین شامِ تیره را بفروزد.
من در تمامِ این شبِ یلدا
دستِ امیدِ خسته ی خود را
در دست های روشنِ او می گذاشتم.
من در تمامِ این شب یلدا
ایمان آفتابی خود را
از پرتوِ ستاره ی او گرم داشتم.
کیوان ستاره بود
با نور زندگانی می کرد.
با نور در گذشت
او در میانِ مردمکِ چشمِ ما نشست
تا این ودیعه را
روزی به صبحدم بسپاریم.



ه.ا. سایه

تهران.27خرداد 1358


بیست وهفتم خرداد-پنجاه وهفتمین -سالروز ازدواج زنده یاد مرتضی کیوان وپوران سلطانی را بایاد مرتضی کیوان که ناجوانمردانه 3ماه پس از ازدواجش به دستور مستقیم شاه تیرباران شد را گرامی می داریم.‬

اعدام پنج فرزند و یک داماد توسط جمهوری اسلامی کم بود که حالا مادر بهکیش باید در اضطراب از دست رفتن تنها دخترش روزگار بگذراند

مادر بهکیش این روز ها چه می کشد، با دستگیری تنها دخترش، بار دیگر تمام آن خاطرات تلخ برایش یاد آوری میشود، اضطراب ناشی از دستگیری عزیزانش، بی خبری ها و دلنگرانی ها، و به پای چوبه ی دار و جوخه اعدام رفتن تک تک آنها و نهایتا مواجه شدن با خبر دردناک از دست دادن عزیزانش یکی پس از دیگری. آیا این همه ظلم بر این مادر و این خانواده بس نیست؟

"گر سنگ از این حدیث بنالد عجب مدار"

برای اطلاع بیشتر به این لینک که خبر از دستگیری منصوره بهکیش می دهد و به نوشته زیر از سایت جهان زن مراجعه کنید



مادر بهکیش، همچنان استوار است!

مادر بهکیش، همچنان استوار است!
هر وقت یاد مادرانی می افتم که چند نفر از فرزندان شان اعدام شده اند، تنم می لرزد و فکر میکنم چطور طاقت آورده اند، چگونه زندگی می کنند و در مقابل شان احساس حقارت می کنم که خودم با بازداشت پسرم چطور پریشان بودم و نمی توانستم حتی درست فکر کنم و دست از خودم و همسر و خانه و زندگی شسته بودم و مجنون وار در خیابان ها می چرخیدم .
با مادرانی داغدار، چشم انتظار و عزادار وارد منزل مادر بهکیش می شویم. شنیده و خوانده بودیم که 5 تن از فرزندان و دامادش، یعنی 6 نفر از اعضای این خانواده را در سالهای مختلف دهه شصت اعدام کرده اند ولی نمی دانیم که این سالها چطور براین مادر گذشته. برای ادای احترام خدمت ایشان می رویم .

مثل تندیسی زیبا روی مبل، کنار واکر مخصوص راه رفتن اش نشسته است. خانه اش از عکس های بچه های جان باخته اش و گلدان های سبز و سرحال پوشیده شده، چای و شیرینی و میوه حاضر و آماده است و منصوره اش، پروانه ای شده بر گردش .
دلمان نمی آید از گذشته صحبت کنیم از هر دری می گوییم . مادری از میان جمع از دلتنگی هایش از رنج هایی که کشیده و هنوز چشم انتظار فرزندش، شب و روز ندارد می گوید. مادران از بی رحمی ها، از ظلم، از زندان، از بهشت زهرا، از خاوران، از مادر ندا، مادر مسعود، مادر کیانوش و از سفر رشت و کرمانشاه، از اعدام های اخیر و از بی قانونی های موجود سخن می گویند.
مادر بهکیش، اینگونه آغاز می کند: این دل که طاقت حرف زدن نداره، یکی، دو تا، سه تا، 5 تا از بچه هامو ازم گرفتند، 5 جوان تحصیلکرده و انسان، از کدامشان بگویم. همه خوب بودند، دلسوز و مهربون، می تونستند زندگی خوبی داشته باشن.
بچه بزرگم که کشته شده زهرا بود، فوق لیسانس فیزیک و دبیر بود. خودش مشکلی نداشت و برای مردم خودش را به کشتن داد. شوهرش سیامک اسدیان را هم کشتند و هر دو خیلی انسان و دلسوز مردم بودند. سیامک(اسکندر) را در سال 60 در یک درگیری کشتند. او پسری بسیار نازنین و مهربان بود. او حتی آزارش به یک مورچه هم نمی رسید. برای او مراسم با شکوهی در خرم آباد گرفته بودن که بی نظیر بود. همه لرها به صورتشان چنگ می انداختند و مویه می کردند. خانه و خیابان پر از جمعیت بود.
زهرا اول سال از همه شاگردانش می پرسید” شغل پدرت چیست؟ ” بعد بیشتر حقوق اش را صرف شاگردهایی می کرد که فقیر بودند. می گفتم: زهرا جان، قدری هم برای خودت نگه دار. می گفت:” مادر اینها گرسنه اند، تقصیر خودشون که نیست”. سر این بود که گرفتنش. به جرم انسان بودن. نمی دونید چه جور گرفتنش و با چه وضعی کشتنش، حتی قبرش رو هم نشانمون ندادند . همیشه می گم آقایون خیلی افتخار نکنید، دختر پیغمبر هم قبرش ناپیداست، بگذار قبر زهرای من هم ناپیدا باشه.
برای اینکه بچه ها رو جمع و جور کنیم، شبانه خونه مشهد رو فروختیم و به کرج اومدیم ولی همونجا همه بچه هامو جلوی چشمان من و پدرش گرفتند.
بعدش محمود، محمد، محسن و علی … از کدومشون بگم. هر کدومشون در کاری که بودند مسئولانه کار می کردند و گاهی به همین دلیل دچار مشکل می شدند. محمود در سال 62 مسئول کنترل کیفی کارخانه پلاسکو بود و یک بار به دلیل عدم استفاده از مواد اولیه بهداشتی، در انبار را پلمپ کرده بود و … باز تکرار می کند: ” زهرای من فوق لیسانس فیزیک و دبیر بود .” اونها زندگی شونو برای مردم دادن ولی مردم از دل ما خبر ندارند .
محمود زمان شاه هم زندان بود و حبس ابد داشت و بعد از رفتن شاه، قبل از انقلاب سال 57 روی دست های مردم به همراه سایر زندانیان سیاسی از زندان آزاد شد. ولی دوباره او را در سال 62 دستگیر کردن و بهش 10 سال حکم دادند. 5 سال حبس اش رو کشیده بود که در سال 67 اعدام اش کردند. یک روز که ملاقات رفته بودم، یک دفعه دیدم دندونهای جلوی محمود نیست، گفتم چی شده پسرم ؟ گفت: “هیچی مامان جان، زمین خورده ام ناراحت نباش” .
محمد نازنین که می گن جلوی خونه تیمی اش کشته شده. او هیچ اسلحه ای به همراه نداشته ولی دور خونش محاصره بود و در همانجا او را به همراه دوستش، خشایار پنجه شاهی به رگبار بستن و با هم کشته شدن. مادر پنجه شاهی هم پنج تا بچه اش کشته شدن. ما با هم خیلی دوست شده بودیم و او دایم به خانه ما، در کرج می آمد. ما دردهای مشترکی داشتیم و زبون همو خوب می فهمیدیم. او زن خیلی مقاومی بود که متاسفانه فوت کرد.

محسن نازنین و مهربان منو که 21 سال داشت و برای استقبال آقای خمینی سر و دست می شکست که از مشهد به تهران بیاید، در سال 62 گرفتن و سال 64 کشتنش. اصلاً نفهمیدیم که چرا اونو اینقدر بی سر و صدا و با سرعت کشتن.
علی کوچولوی ته تغاری منو که 19 سال بیشتر نداشت و هیچ کار خلافی نکرده بود، در شهریور سال 62 دستگیر کردند. او یک هوادار ساده سازمان فدایی بود و شاید چند اعلامیه پخش کرده بود. اونو آنقدر کتک زده بودن و با پاهای خون آلود به خونه آوردن. من مادر که قیافه او رو دیدم داشتم دیوانه می شدم. او فقط می خواست مردم فقیر نباشند و زندگی راحتی داشته باشن. با این جرم برای او 8 سال حکم بریدند و اونو هم در سال 67 با اعدام های دسته جمعی کشتنش .
همسرم، سه سال آخر عمرش دیوانه شده بود. او بچه ها، بخصوص زهرا و محمود را خیلی دوست داشت. دم خونه قالیچه می انداخت و می نشست و می گفت: “مواظبم نیان ما رو ببرن سر چها راه دار بزنن”. می گفتم: ” مگه ما چیکار کردیم که ما رو بکشن؟” می گفت: “هیچی، مگه بچه های ما چیکار کرده بودند” .
چی بگم، بی رحم ها، محمد رو اسفند سال 60، سیامک رو مهر ماه 60، زهرا رو شهریور 62، محسن رو اردیبهشت 64 و محمود و علی رو شهریور 67 کشتن. من بیشتر عمرم رو جلوی در زندان ها، برای گرفتن ملاقات و در گورستان ها گذروندم.
مادر بهکیش باز آهی می کشد و تکرار می کند: زهرا فوق لیسانس فیزیک و دبیر بود، شوهر داشت، می تونست زندگی خوبی داشته باشه، ولی دلش طاقت نمی آورد مردم گرسنه باشند. هم او و هم شوهرش سیامک را کشتند.
یکی از مادران عزادار با گریه می گوید” مادر؛ حرفی، پیامی، برای ما مادران عزادار دارید. پاسخ می دهد: صبر و استقامت داشته باشید، بالاخره نتیجه می ده.
ببینید جسد هیچ کدوم از بچه هام رو به من ندادند. داغ فرزند خیلی سخته. اونهم نه یکی نه دو تا پنج تا، با دامادم میشه شش تا. آنهم چه بچه هایی، یکی از یکی نازنین تر. من به اسم همشون قسم می خورم و امید دارم که روزی دادم را بستانم.
محمود و علی رو که کشتن، بعداز سه ماه فقط ساک اونها رو دادند و حتی وصیتنامه هایشان را هم ندادند و گفتند: “پاره کرده ایم”. هر چه فریاد می زدم، التماس می کردم ، بگید کجا خاکشان کرده اید؟ نگفتند. مدتهای طولانی در راه اوین و بهشت زهرا سرگردان بودم. به بهشت زهرا می رفتم می گفتند:” برید از اوین بپرسید ما نمیدانیم”، به اوین می رفتم می گفتند:” برید از بهشت زهرا بپرسید ما نمی دانیم”. آخر، یکی از مامورهای بهشت زهرا دلش به حال ما سوخت و آدرس خاوران رو داد که با همسرم به خاوران رفتیم ودیدیم چه فاجعه ای اتفاق افتاده. فقط برای همه مادرا آرزوی صبر دارم و امیدوارم خون بچه های ما پایمال نشه.
همه تحت تاثیر صحبت های مادر، در حالی که اشک می ریختند، آرزو می کنند خون این جوانان درخت آزادی را بارور کند و دیگر هیچ مادری عزادار و داغدار نشود.
یک مادر داغدار
مادران عزادار

۱۳۹۰ خرداد ۲۲, یکشنبه

خبر شهادت هدی صابر از طرف خانواده اش تایید شد

متاسفانه خبر شهادت هدی صابر در زندان ضحاک زمان از طرف خانواده آن مرحوم تایید شد

ارغوان
این چه رازی است که هر بار بهار
با عزایِ دلِ ما می اید ؟
که زمین هر سال از خونِ پرستوها رنگین است
وین چنین بر جگر ِ سوختگان
داغ بر داغ می افزاید ؟
ارغوان، پنجه ی خونین زمین
دامن ِ صبح بگیر
وَز سواران خرامنده خورشید بپرس
کِی بر این دره غم می گذرند ؟
ارغوان، خوشه خون
بامدادان که کبوترها
بر لب پنجره باز سَحَر غلغله می آغازند
جانِ گل رنگ مرا
بر سر دست بگیر
به تماشاگه پرواز ببر
آه بشتاب که هم پروازان
نگران ِ غم همپروازند
ارغوان، بیرق ِ گلگونِ بهار
تو برافراشته باش
شعر ِ خونبار ِ منی
یادِ رنگین ِ رفیقانم را
بر زبان داشته باش
تو بخوان نغمه ناخوانده من
ارغوان شاخه همخون جدا مانده من