در صورت فیلتر شدن با اضافه کردن عدد به انتهای اسم وبلاگ قادر به پیدا کردن آدرس جدید وبلاگ خود بود. با ادامه فیلتر به عدد انتهای وبلاگ اضافه خواهد شد.
۱۳۹۰ آذر ۲۰, یکشنبه
پیمان عارف آزاد شد
۱۳۹۰ مهر ۳۰, شنبه
سید مصطفی تاج زاده پیشنهاد کرد اولین دوشنبه هر ماه را با یاد یکی از شهید جنبش سبز دست به اعتصاب غذا بزنیم
۱۳۹۰ مهر ۱۵, جمعه
حضور ناگهانی کروبی با روحیه ای خوب در منزل پسرش در شب گذشته

ایشان به همراه 6 مامور امنیتی وارد منزل شدند. پدرم خیلی از روحیه و حال خوبی برخوردار و البته مقداری لاغر شده بودند که علت آن را خود پدرم پیاده روی بیش از 2 ساعت در همان آپارتمان ذکر کردند. از حال ایشان پرسیدیم و گفتند چند شب قبل مرا به یک مرکز درمانی برای چکاب بردند و تقریبا یک چکاب کامل صورت گرفته است.
در انتهای این دیدار یک ساعته ماموران امنیتی اجازه دادند عکسی یادگاری با پدر داشته باشیم.
لازم به توضیح می دانم که بگویم مسئولین جدید امنیتی که به تازگی منصوب و پدرم به اینها تحویل داده شده است، قول دادند که وضعیت پدرم بهتر شود و طی 10 روز آینده ایشان را به منزلی در منطقه شمیران منتقل کنند. همچنین قول دادند که هفته ای یک بار اعضای خانواده به صورت چرخشی با پدر ملاقات نمایند. در خصوص در اختیار قرار دادن روزنامه و کتاب برای پدرم با ماموران صحبت کردیم اما گفتند باید مسئولان اجازه دهند.
اگر چه در تمام مدت این دیدار هر 6 مامور امنیتی حضور داشتند، لیکن برای همه ما دیدار با پدر پس از 8 ماه در جمع خانواده آنهم در شبی فرخنده، واقعه ای خاطره انگیز شد.
من امیدوارم مسئولین به جای مدیرت جهانی و رهنمود برای جهان اسلام؛ اکنون که پس از نزدیک 8 ماه که تصمیم گرفته اند شرایط ایشان را کمی بهتر کنند و حداقل حقوق اولیه یک زندانی را به پدرم بدهند؛ می خواهم که وضعیت صدها زندانی سیاسی که همکنون در زندان هستند و شرایط اولیه زندان و زندانی برای آنها مهیا نمی شود، حداقل شرایط اولیه برای آنها رعایت گردد. این حداقل خواسته ای است که خانواده ها داشته و دارند.
البته این در حالی است که در کشور همسایه ما ترکیه که مسئولان از آن به عنوان اسلام لیبرالی نام می برند، زندانی سیاسی از داخل زندان کاندیدای انتخابات می شود و الحق و الانصاف که شیوه اداره اسلام گرایان ترکیه باعث آبروی اسلام در جهان شده است.
۱۳۹۰ شهریور ۲۲, سهشنبه
«محمد نبودی ببینی»، برادرت را کشتند!
بعید میدانم کسی در دههی ۶۰ در ایران زندگی کرده باشد و «نوحه محمد نبودی ببینی» (۱) کویتیپور را نشنیده باشد و خاطرهای غمانگیز و تلخ از آن نداشته باشد. این نوحه که به یاد محمد جهانآرا فرمانده سپاه پاسداران خرمشهر (۲) خوانده شده بود هر سال در سالگرد آزادی خرمشهر جان تازهای میگرفت و ابزاری میشد که با آن خمینی، نیروی برآمده از انقلاب ضدسلطنتی را در تنور جنگ ضدملی و میهنی میریخت تا پایههای سرکوب و غارت منابع ملی را تحکیم بخشد و چند صباحی بر عمر حکومتش بیافزاید. در آن روزها نوحه و عزا وسیلهی کارایی بود برای حاکم کردن نظام جهل و تاریکی. هم نوحه و هم نظام ولایت فقیه از یک نقطه برمیخاستند، از رنج و عذاب و اندوه مردم. و یک فرهنگ را اشاعه میدادند، فرهنگ مرگ و نیستی و با یک چیز دشمن بودند، شادی و نشاط مردم.
برای مایی که زندان بودیم، رنج شنیدن این نوحه و دیگر نوحههای رژیم که آن روزها بازارشان به شدت داغ بود مثل خیلی مصیبتهای دیگر دو چندان بود. این نوحه و دیگر نوحههای مرسوم رژیم فقط در سالگرد آزادی خرمشهر و روزهایی که عملیات جنگی در جبههها جریان داشت طنینانداز نبود بلکه روزانه و گاه بطور مداوم سوهان روح و اندیشهی زندانی بود.
ما هم مصیبت جنگ و ویرانی را داشتیم و هم آوار شکنجه و اعدام و شقاوت و بیرحمی را. و این نوحه مثل دیگر نوحههای جنگ، ما را به هر دو بخش این تراژدی سنجاق میکرد؛ هم بشارت تداوم جنگ و ویرانی را میداد و هم بوی شکنجه و آزار و اذیت روحی و جسمی را داشت.
این نوحه، برای زندانی در بند، یادآور حسینیه اوین و راهروهای بازجویی، شکنجه گاهها، شعبههای دادستانی بود و پیشدرآمد و «موزیک متن» مراسم شکنجهی جسمی و روحی(۳).
یادآور روزهای سیاه قزلحصار و سلولهای تنگ و تاریک و «قبرهای» (۴) مخوف آن؛
یادآور سلولهای سرد و توأم با تنهایی گوهردشت.
روزگار ما به همین منوال گذشت تا سال ۶۷ و قتلعام زندانیان سیاسی به فرمان خمینی. آنوقت بود که همه چیز در نگاهم تغییر کرد؛ حتی نوحهی «محمد نبودی ببینی».
این بار نوحه برایم بار عاطفی هم پیدا کرد! با آن که خاطرات دردآوری از آن داشتم یک جوری مرا به قتلعام شدگان نیز پیوند میداد.
از آن وقت به بعد هر وقت که این نوحه را میشنوم بیاختیار به یاد حسن جهان آرا، (۵) برادر کوچکتر محمد جهان آرا سوژهی اصلی این نوحه میافتم که پس از تحمل هفت سال زندان، در تابستان ۶۷ ، «سر دار» از او «گشت بلند».
از چهرهی آرام و متین حسن به چهرهی صدها دوست و همراهی میرسم که سالهای سال در کنارشان زیسته بودم.
در طول این سالها هربار که نوحه را میشنیدم با خودم میگفتم حالا چه کسی برای مظلومیت حسن جهان آرا و دیگر بچهها که به فرمان «امام ِ عادلِ» محمد جهان آرا و به دست «یاران» او مظلومانه قتلعام شدند خواهد خواند؟
روزها گذشت تا آهنگ زیبای «محمد نبودی ببینی» اثر گروه «کافران بینام» (۶) که به نوعی بازسازی نوحهی معروف «محمد نبودی ببینی» است دوباره مرا به گذشته پیوند داد. احساس کردم آنچه را که مایل بودم بگویم این آهنگ زیبای رپ با طعنه و طنز از زبان لاکپشتی سبز بخوبی بیان میکند و حاصل ۳۰ سال حکومت نظام ولایت فقیه را به چالش میگیرد.
ممد نبودی ببینی اینجا آبادیه و
مثل ما بچشی طعم آزادی و
از زندگی نباشی تو ناراضی و
ممد رفتی بهشت ولی جات خالیه
نیستی ببینی شکم سیر چه حالیه
شام گوشت تازه و غذا مرغ و پلو
صبحونه شیر و کره عسلی هست جلو
... همه متفکر و کسی معترض نیست
قانون برقراره و منحرف نیست
همه چی استاندارد و تعریف شده
مردم بیمه و زیر و بر تعریف شده
...
در روزهای گذشته هربار که این آهنگ را گوش میکردم با خودم میگفتم: چقدر جای «حسن» در این آهنگ خالی است. ایکاش گروه «کافران بینام» (برادران اصلانی) از داستان حسن جهان آرا و مرگ مظلومانهاش خبر داشتند. چند روزی در این حال و هوا بودم که چیزی بنویسم و نکتهی اصلی را که جایش در این رپ زیبا خالی است بگویم اما تعلل میکردم تا یکی از دوستانم که اتفاقاً او نیز چون من زندانی بود و از کشتار ۶۷ جسته و با حسن آشنا، تشویقم کرد که بنویسم.
ای کاش کسی پیدا میشد و محمد جهان آرا و دیگر پاسداران ولایت فقیه را خطاب قرار میداد و میگفت:
«محمد نبودی ببینی»، خمینی چگونه بعد از شکست در جنگ، انتقامش را از زندانیان بیدفاع که یکی از آنها برادرت بود گرفت.
«محمد نبودی ببینی» برادرت را بعد از تحمل ۷ سال زندان و شکنجه و رنج، چگونه مظلومانه به دار کشیدند. «محمد نبودی ببینی» مادرت هر بار چگونه با هزار مصیبت و درد و اندوه به عشق دیدار عزیز دلبندش، این راه دور را میپیمود و از دیدن چهرهی رنجور حسن ملالتش دوچندان میشد.
«محمد نبودی ببینی» بعد از هفت سال آوارگی و دربدری پشت در زندانها، چگونه امید مادرت را ناامید کردند و به جای جگرگوشهاش یک کیسه کهنه و مندرس تحویل او دادند و با تندی و عتاب او را راندند.
«محمد نبودی ببینی»، «صدام یزید کافر» بالاخره باقیمانده جنازههای دوستان و رفقای تو رو تحویل مادرانشان داد، اما «امام عادل » تو و جانشین برحقاش، حتی محل دفن حسن را هم به مادرت خبر ندادند. پیرزن با همهی ضجه و نالهای که کرد ندانست کدام خاک سرد و سیاه عزیزش را در خود پنهان کرده است. «محمد نبودی ببینی» مادرت در عزای حسن اجازه سوگواری هم نداشت.
«امام» تو که گریه و زاری را به رایگان میبخشید، آن را از مادرت دریغ کرد. «محمد نبودی ببینی» مادرت به بهانهی تو که «عزیز» نظام جهل و جور هستی برای حسن هم میگریست.
«محمد» شاید میبودی و خودت طناب دار را به گردن «حسن» که چیزی جز مهر مردم به دل نداشت میانداختی و آخرین لگد را خودت به سینهی او میزدی (۷) تا بلکه «حورالعین» را در آغوش کشی.
«محمد» چه خوب که نبودی تا این جنایت را مرتکب شوی.
«محمد» توصیف فاجعه بیش از آن است که در چند سطر بگنجد.
ایرج مصداقی ۱۳ خرداد ۱۳۸۹
Irajmesdaghi@yahoo.com
www.irajmesdaghi.com
پانویس:
۱- نوحه «محمد نبودی ببینی» اثر غلام کویتیپور است که در سال ۶۱ خوانده شد.
http://www.4shared.com/account/file/40789387/d136198e/Mammad-Nabudi.html
اصل نوحه را علاقمندان موسیقی بوشهر با صدای جهانبخش کردی زاده (بخشو) شنیدهاند. این نوحه در واقع روی ملودی نوحه معروف بوشهری بازخوانی شده بود. نوحهی اصلی در آدر زیر است.
http://www.4shared.com/audio/qhKREde3/Bakhshu.html
برای کسب اطلاعات بیشتر میتوانید به آدرس زیر رجوع کنید.
http://samani.blogpars.com/?blogname=samani&post=31
۲- محمد جهانآرا در سقوط مشکوک هواپیمای سی ۱۳۰ حامل فرماندهان ارتش، همراه با موسی نامجو، ولیالله فلاحی، جواد فکوری، یوسف کلاهدوز و ... در ۶ مهرماه ۱۳۶۰ کشته شد.
۳- بازجویان برای تمدد اعصاب! و روحیه گرفتن برای اعمال شکنجهی بیشتر و تشدید فشار روی زندانی، خیلی اوقات همراه با صدای نوحه و سینهزنی به شکنجه زندانیان مشغول میشدند و همراه با ریتم سینهزنی ضربات کابل را فرود می آوردند. در «قبرهای» قزلحصار که یکی از مخوفترین شکنجهگاههای رژیم بود هم صدای نوحه و تلاوت قرآن یکی از ابزارهای فشار روی روح و روان زندانی بود.
۴- قبر- در سالهای ۶۲ و ۶۳ به محلی در زندان قزلحصار اطلاق میشد که در آن زندانی را مجبور میکردند با چشمبند در جعبهای برای ماهها بنشیند و شکنجههای جسمی و روحی گوناگونی را متحمل شود. شرح آن را در کتاب «دوزخ روی زمین» و جلد دوم «نه زیستن، نه مرگ» دادهام.
۵- حسن جهان آرا در ارتباط با مجاهدین دستگیر و به ۱۵ سال حبس محکوم شد. خبر اعدام او در ضمیمهی شمارهی ۲۶۱ نشریهی مجاهد، سازمان مجاهدین خلق ایران، به تاریخ ۱۵ شهریور ۱۳۶۴ به چاپ رسید که صحیح نبود، وی آن موقع زنده ماند تا در کشتار ۶۷ جاودانه شود.
۶- آرمان و آزاد اصلانی این نوحه را تبدیل به آهنگ زیبای محمد نبودی بببینی کردند که در آدرس زیر میتوانید گوش کنید.
http://www.pezhvakeiran.com/page1Video1.php?id=602
۷- در جریان کشتار ۶۷ در زندان گوهردشت در میانههای راه وقتی که موضوع قتلعام از پرده بیرون افتاد و دیگر پاسداران نیازی به نقش بازی کردن نداشتند، زندانیان را به صراحت تهدید میکردند که لگد آخر را خودشان به سینه آنها خواهند زد. در جریان این کشتار در زندان گوهردشت در حالی که زندانیان را روی چهارپایه و صندلی قرار داده و طناب دار را به گردنشان انداخته بودند پاسداران با زدن لگد به شکمشان، آنها را از روی چهارپایه به پایین پرت کرده و موجبات خفه شدنشان را فراهم میکردند.
«محمد نبودی ببینی»، برادرت را کشتند!
بعید میدانم کسی در دههی ۶۰ در ایران زندگی کرده باشد و «نوحه محمد نبودی ببینی» (۱) کویتیپور را نشنیده باشد و خاطرهای غمانگیز و تلخ از آن نداشته باشد. این نوحه که به یاد محمد جهانآرا فرمانده سپاه پاسداران خرمشهر (۲) خوانده شده بود هر سال در سالگرد آزادی خرمشهر جان تازهای میگرفت و ابزاری میشد که با آن خمینی، نیروی برآمده از انقلاب ضدسلطنتی را در تنور جنگ ضدملی و میهنی میریخت تا پایههای سرکوب و غارت منابع ملی را تحکیم بخشد و چند صباحی بر عمر حکومتش بیافزاید. در آن روزها نوحه و عزا وسیلهی کارایی بود برای حاکم کردن نظام جهل و تاریکی. هم نوحه و هم نظام ولایت فقیه از یک نقطه برمیخاستند، از رنج و عذاب و اندوه مردم. و یک فرهنگ را اشاعه میدادند، فرهنگ مرگ و نیستی و با یک چیز دشمن بودند، شادی و نشاط مردم.
برای مایی که زندان بودیم، رنج شنیدن این نوحه و دیگر نوحههای رژیم که آن روزها بازارشان به شدت داغ بود مثل خیلی مصیبتهای دیگر دو چندان بود. این نوحه و دیگر نوحههای مرسوم رژیم فقط در سالگرد آزادی خرمشهر و روزهایی که عملیات جنگی در جبههها جریان داشت طنینانداز نبود بلکه روزانه و گاه بطور مداوم سوهان روح و اندیشهی زندانی بود.
ما هم مصیبت جنگ و ویرانی را داشتیم و هم آوار شکنجه و اعدام و شقاوت و بیرحمی را. و این نوحه مثل دیگر نوحههای جنگ، ما را به هر دو بخش این تراژدی سنجاق میکرد؛ هم بشارت تداوم جنگ و ویرانی را میداد و هم بوی شکنجه و آزار و اذیت روحی و جسمی را داشت.
این نوحه، برای زندانی در بند، یادآور حسینیه اوین و راهروهای بازجویی، شکنجه گاهها، شعبههای دادستانی بود و پیشدرآمد و «موزیک متن» مراسم شکنجهی جسمی و روحی(۳).
یادآور روزهای سیاه قزلحصار و سلولهای تنگ و تاریک و «قبرهای» (۴) مخوف آن؛
یادآور سلولهای سرد و توأم با تنهایی گوهردشت.
روزگار ما به همین منوال گذشت تا سال ۶۷ و قتلعام زندانیان سیاسی به فرمان خمینی. آنوقت بود که همه چیز در نگاهم تغییر کرد؛ حتی نوحهی «محمد نبودی ببینی».
این بار نوحه برایم بار عاطفی هم پیدا کرد! با آن که خاطرات دردآوری از آن داشتم یک جوری مرا به قتلعام شدگان نیز پیوند میداد.
از آن وقت به بعد هر وقت که این نوحه را میشنوم بیاختیار به یاد حسن جهان آرا، (۵) برادر کوچکتر محمد جهان آرا سوژهی اصلی این نوحه میافتم که پس از تحمل هفت سال زندان، در تابستان ۶۷ ، «سر دار» از او «گشت بلند».
از چهرهی آرام و متین حسن به چهرهی صدها دوست و همراهی میرسم که سالهای سال در کنارشان زیسته بودم.
در طول این سالها هربار که نوحه را میشنیدم با خودم میگفتم حالا چه کسی برای مظلومیت حسن جهان آرا و دیگر بچهها که به فرمان «امام ِ عادلِ» محمد جهان آرا و به دست «یاران» او مظلومانه قتلعام شدند خواهد خواند؟
روزها گذشت تا آهنگ زیبای «محمد نبودی ببینی» اثر گروه «کافران بینام» (۶) که به نوعی بازسازی نوحهی معروف «محمد نبودی ببینی» است دوباره مرا به گذشته پیوند داد. احساس کردم آنچه را که مایل بودم بگویم این آهنگ زیبای رپ با طعنه و طنز از زبان لاکپشتی سبز بخوبی بیان میکند و حاصل ۳۰ سال حکومت نظام ولایت فقیه را به چالش میگیرد.
ممد نبودی ببینی اینجا آبادیه و
مثل ما بچشی طعم آزادی و
از زندگی نباشی تو ناراضی و
ممد رفتی بهشت ولی جات خالیه
نیستی ببینی شکم سیر چه حالیه
شام گوشت تازه و غذا مرغ و پلو
صبحونه شیر و کره عسلی هست جلو
... همه متفکر و کسی معترض نیست
قانون برقراره و منحرف نیست
همه چی استاندارد و تعریف شده
مردم بیمه و زیر و بر تعریف شده
...
در روزهای گذشته هربار که این آهنگ را گوش میکردم با خودم میگفتم: چقدر جای «حسن» در این آهنگ خالی است. ایکاش گروه «کافران بینام» (برادران اصلانی) از داستان حسن جهان آرا و مرگ مظلومانهاش خبر داشتند. چند روزی در این حال و هوا بودم که چیزی بنویسم و نکتهی اصلی را که جایش در این رپ زیبا خالی است بگویم اما تعلل میکردم تا یکی از دوستانم که اتفاقاً او نیز چون من زندانی بود و از کشتار ۶۷ جسته و با حسن آشنا، تشویقم کرد که بنویسم.
ای کاش کسی پیدا میشد و محمد جهان آرا و دیگر پاسداران ولایت فقیه را خطاب قرار میداد و میگفت:
«محمد نبودی ببینی»، خمینی چگونه بعد از شکست در جنگ، انتقامش را از زندانیان بیدفاع که یکی از آنها برادرت بود گرفت.
«محمد نبودی ببینی» برادرت را بعد از تحمل ۷ سال زندان و شکنجه و رنج، چگونه مظلومانه به دار کشیدند. «محمد نبودی ببینی» مادرت هر بار چگونه با هزار مصیبت و درد و اندوه به عشق دیدار عزیز دلبندش، این راه دور را میپیمود و از دیدن چهرهی رنجور حسن ملالتش دوچندان میشد.
«محمد نبودی ببینی» بعد از هفت سال آوارگی و دربدری پشت در زندانها، چگونه امید مادرت را ناامید کردند و به جای جگرگوشهاش یک کیسه کهنه و مندرس تحویل او دادند و با تندی و عتاب او را راندند.
«محمد نبودی ببینی»، «صدام یزید کافر» بالاخره باقیمانده جنازههای دوستان و رفقای تو رو تحویل مادرانشان داد، اما «امام عادل » تو و جانشین برحقاش، حتی محل دفن حسن را هم به مادرت خبر ندادند. پیرزن با همهی ضجه و نالهای که کرد ندانست کدام خاک سرد و سیاه عزیزش را در خود پنهان کرده است. «محمد نبودی ببینی» مادرت در عزای حسن اجازه سوگواری هم نداشت.
«امام» تو که گریه و زاری را به رایگان میبخشید، آن را از مادرت دریغ کرد. «محمد نبودی ببینی» مادرت به بهانهی تو که «عزیز» نظام جهل و جور هستی برای حسن هم میگریست.
«محمد» شاید میبودی و خودت طناب دار را به گردن «حسن» که چیزی جز مهر مردم به دل نداشت میانداختی و آخرین لگد را خودت به سینهی او میزدی (۷) تا بلکه «حورالعین» را در آغوش کشی.
«محمد» چه خوب که نبودی تا این جنایت را مرتکب شوی.
«محمد» توصیف فاجعه بیش از آن است که در چند سطر بگنجد.
ایرج مصداقی ۱۳ خرداد ۱۳۸۹
Irajmesdaghi@yahoo.com
www.irajmesdaghi.com
پانویس:
۱- نوحه «محمد نبودی ببینی» اثر غلام کویتیپور است که در سال ۶۱ خوانده شد.
http://www.4shared.com/account/file/40789387/d136198e/Mammad-Nabudi.html
اصل نوحه را علاقمندان موسیقی بوشهر با صدای جهانبخش کردی زاده (بخشو) شنیدهاند. این نوحه در واقع روی ملودی نوحه معروف بوشهری بازخوانی شده بود. نوحهی اصلی در آدر زیر است.
http://www.4shared.com/audio/qhKREde3/Bakhshu.html
برای کسب اطلاعات بیشتر میتوانید به آدرس زیر رجوع کنید.
http://samani.blogpars.com/?blogname=samani&post=31
۲- محمد جهانآرا در سقوط مشکوک هواپیمای سی ۱۳۰ حامل فرماندهان ارتش، همراه با موسی نامجو، ولیالله فلاحی، جواد فکوری، یوسف کلاهدوز و ... در ۶ مهرماه ۱۳۶۰ کشته شد.
۳- بازجویان برای تمدد اعصاب! و روحیه گرفتن برای اعمال شکنجهی بیشتر و تشدید فشار روی زندانی، خیلی اوقات همراه با صدای نوحه و سینهزنی به شکنجه زندانیان مشغول میشدند و همراه با ریتم سینهزنی ضربات کابل را فرود می آوردند. در «قبرهای» قزلحصار که یکی از مخوفترین شکنجهگاههای رژیم بود هم صدای نوحه و تلاوت قرآن یکی از ابزارهای فشار روی روح و روان زندانی بود.
۴- قبر- در سالهای ۶۲ و ۶۳ به محلی در زندان قزلحصار اطلاق میشد که در آن زندانی را مجبور میکردند با چشمبند در جعبهای برای ماهها بنشیند و شکنجههای جسمی و روحی گوناگونی را متحمل شود. شرح آن را در کتاب «دوزخ روی زمین» و جلد دوم «نه زیستن، نه مرگ» دادهام.
۵- حسن جهان آرا در ارتباط با مجاهدین دستگیر و به ۱۵ سال حبس محکوم شد. خبر اعدام او در ضمیمهی شمارهی ۲۶۱ نشریهی مجاهد، سازمان مجاهدین خلق ایران، به تاریخ ۱۵ شهریور ۱۳۶۴ به چاپ رسید که صحیح نبود، وی آن موقع زنده ماند تا در کشتار ۶۷ جاودانه شود.
۶- آرمان و آزاد اصلانی این نوحه را تبدیل به آهنگ زیبای محمد نبودی بببینی کردند که در آدرس زیر میتوانید گوش کنید.
http://www.pezhvakeiran.com/page1Video1.php?id=602
۷- در جریان کشتار ۶۷ در زندان گوهردشت در میانههای راه وقتی که موضوع قتلعام از پرده بیرون افتاد و دیگر پاسداران نیازی به نقش بازی کردن نداشتند، زندانیان را به صراحت تهدید میکردند که لگد آخر را خودشان به سینه آنها خواهند زد. در جریان این کشتار در زندان گوهردشت در حالی که زندانیان را روی چهارپایه و صندلی قرار داده و طناب دار را به گردنشان انداخته بودند پاسداران با زدن لگد به شکمشان، آنها را از روی چهارپایه به پایین پرت کرده و موجبات خفه شدنشان را فراهم میکردند.
۱۳۹۰ شهریور ۵, شنبه
جنبش سبز باید به حمایت مردم آذربایجان برخیزد، کم هزینه ترین راه سر دادن شعار بر پشت بام ها است
۱۳۹۰ مرداد ۲۱, جمعه
تقدیم به عبدالرضا قنبری معلم عزیز اعدامی ام و به امید آزادیش
کلک مهر
تقدیم به عبدالرضا قنبری معلم عزیز اعدامی ام و به امید آزادیش
فرزاد دیگری
در بند ظالمان
بنشسته است غمین
در انتظار لحظه ی جان کندنش به دار
فرزاد دیگری
دلداده ی وطن
پر از شعور و شعر
پر مهر و با وقار
جرمش تفکرو اندیشه های سبز
آموزگار عشق، آموزگار مهر
عشقش نوشتن و بهرنگی دیار
فرزاد دیگری از کوچه های سبز
از کوچه های فقر، از کوچه های درد
با درد مردمان
همراه و همقطار
از ترس مهر او
از چشم همرهان
چهرش نهفته است
ضحاک نابکار
غافل که صورت پر مهر قنبری
با کلک مهر او
بر لوح قلب ما
تصویر گشته است
مگذارید فرزادی دیگر پای چوبه ی دار رود


نامه دختر خردسال عبدالرضا قنبری -زندانی سیاسی محکوم به اعدام - به پدرش

متن تكان دهنده نامه دختر خردسال عبدالرضا قنبري ,زنداني سياسي زير اعدام به پدرش به همراه عكس اصل نامه

در یکی از روزهای ملاقات خانواده های زندانیان سیاسی به شدت متاثر شدند وقتی دیدند که ساحل بعد از مدت ها با لباسی زیبا به ملاقات پدر آمده بود و پاهایش را با زحمت بالا آورده بود تا کفش های نویی که خریده بود را به پدر نشان دهد و بعد برایش شعری تازه بخواند.
پیش از این نیز وقتی خانواده جعفر کاظمی در اتاق ملاقات متوجه شده بودند که این زندانی را اعدام کرده اند، فضای اتاق ملاقات به شدت متاثر شده بود و خیلی ها می گفتند عمادالدین باقی قادر به ادامه صحبت های تلفنی اش از پشت کابین نبود، گوشیِ تلفن را زمین گذشته بود و همراه با خانواده های دیگر در این سوی شیشه ها گریه می کرد.
عبدالرضا قنبری یکی دیگر از دستگیرشدگان عاشورا است از سوی شعبه ۱۵ دادگاه انقلاب به ریاست قاضی صلواتی به اتهام محاربه از طریق ارتباط با گروههای معاند که از مصادیق این موضوع داشتن ایمیلهای مشکوک و ارتباط با یکی از رسانههای تلویزیونی خارج از کشور عنوان شده به اعدام محکوم شده است. خانواده سه نفره این معلمِ محکوم به اعدام نیز این روزها در اضطراب و نگرانی به سر می برند.
صبح های دوشنبه روز ملاقات با زندانیان، تپه های مقابل اوین ، میزبان سفره ی کوچک نهارِ این خانواده است. "مادر" ، "ساحل" و "احسان" و در نگاه این خانواده ، "ضلع چهارم" سفره عبدالرضا قنبری پدرِ این خانواده است است که روبروی این تپه ها ، پشت درهای بسته نشسته است و آن ها دلشان نیامده که پس از پایان ساعت ملاقات اوین را ترک کنند. به گفته برخی از خانواده های زندانیان، در برخی از روزها ساعت ملاقات که تمام می شود، این خانواده تپه های اوین را ترک نمی کنند، در آخرین فاصله ی ممکن ، قبل از دیوار ها و سیم خاردارها گاهی می نشینند و ناهار را در مقابل اوین به یاد و در کنارِ پدر می خورند.
اما این قصه ی تنها یک روز در هفته نیست ، همسر این معلم ، که خود معلمی دیگر است، بسیاری از روزها راهی دور را پشت سر می گذارد، قبل از ایستگاه ترمینال جنوب، در سه مرحله سوار تاکسی می شود تا از پاکدشت ورامین به اوین برسد ، می گوید : می آیم این جا می نشینم، آرام می شوم و بعد به خانه بر می گردم
اما عبدالرضا قنبری کیست؟ همسر او پیش از این از او به عنوان یک معلم گمنام که عضو هیچ حزب و گروهی نیست یاد کرده بود. هیچ عکسی از او در رسانه ها و سایت های خبری نیست. خانواده اش تنها یک یا دوبار با رسانه ها مصاحبه کرده اند اما نگران هستند که مصاحبه هایشان، احتمالِ نجاتِ این معلم را ببندد.
این شهروند ایرانیِ محکوم به اعدام مردی است که 17 سال دبیر ادبیات در مدرسه های مناطقِ محروم بوده است. برخی از شاگردانِ او می گویند او کسی است که "با محرومیت بچه ها گریسته است".
در مورد عبدالرضا قنبری یکی از شاگردانش می گوید: او معلمی شاعر مسلک است و اتهامِ ارتباط با گروه های سیاسی در موردش سازگار نیست چرا که او در همین نظام آموزشی و با عبور از سیستم سخت گیر گزینش و تحقیق در مورد سوابق کار، سالها در شهر گرمسار و به تازگی در پاکدشت سابقه ی تدریس داشت.
عبدالرضا قنبری معلم ادبیات است و بسیاری دیده اند که او در ملاقات ها با همسر و فرزندانش "شعر" میخواند ، برایشان هر بار شعری تازه می سراید. دختر ده ساله اش "ساحل" هم برای پدر در ملاقات های کابینی شعر می خواند. خانواده ای که واژه ی "اعدام" را نیز به نا همگونی با خویش حمل می کنند. همسر این معلمِ محکوم به اعدام می گوید: دخترم هنوز مفهوم اعدام را نمی داند اما پدرش سعی کرد در یکی از همین ملاقات های کابینی ماجرای صدور حکم اعدام را برای دو فرزندم توضیح دهد که اگر خدای نکرده این حکم اجرا شد به بچه های من شوک وارد نشود.
معلمانی که همدلی کردند، دستگیر شدند
عاشورای 88 عبدالرضا قنبری به همراه دخترش ساحل به خیابان آمده بودند. کسی خارج از مرز ایران به پدر زنگ می زند، آقای قنبری به گفته خانواده اش تلفن را قطع می کند تا بار دیگر زنگ نزند اما همین سندی می شود برای دستگیری او در محل تدریس.
جای عبدالرضا قنبری که در مدرسه خالی می شود ، تا مدت ها هیچ معلمی در آن شهر حاضر نمی شود صندلی این معلم را پر کند ! ، این جای خالی... تا آنکه بالاخره معلمی مهاجر را به عنوان جایگزین به مدرسه می آورند اما در روز اولی که این معلم جانشین به مدرسه می رود، بچه های مدرسه چوب از درخت کنده اند و با تصورات کودکانه شان معلم جانشین را کتک زده اند.
همکاران او نیز ساکت ننشسته اند ، همکاری با نام "..." در خانه ی خود اعلام اعتصاب غذا می کند اما او هم در امان نمی ماند ، و به خاطر همراهی با همکارش دستگیر می شود. ، معلمی دیگر اعلام می کند "اگر حکم اعدام قنبری شکسته نشود ، همهء معلم ها در روز معلم تجمع خواهیم کرد" اما ریاست صنف معلمان نیز دستگیر می شود
اکنون معلمانی که با این معلمِ محکوم به اعدام همراهی و با خانواده اش همدلی کرده اند ، در اوین هستند ، و فرزندان عبدالرضا قنبری نیز در شرایط روحیِ خوبی به سر نمی برند. همسر این معلم، همسر یک "شاعر" است و سهم او از زندگی، شعر های عاشقانه همسرش در تنهایی و یک مسیر طولانی است که گاهی به همراه فرزندانش می رود تا پشت در های اوین و کمی نزدیک تر به عضو دربند خانواده ی خود آرام بگیرد.
.....................................................................................................................
در یکی از روزهای ملاقات خانواده های زندانیان سیاسی به شدت متاثر شدند وقتی دیدند که ساحل بعد از مدت ها با لباسی زیبا به ملاقات پدر آمده بود و پاهایش را با زحمت بالا آورده بود تا کفش های نویی که خریده بود را به پدر نشان دهد و بعد برایش شعری تازه بخواند.
پیش از این نیز وقتی خانواده جعفر کاظمی در اتاق ملاقات متوجه شده بودند که این زندانی را اعدام کرده اند، فضای اتاق ملاقات به شدت متاثر شده بود و خیلی ها می گفتند عمادالدین باقی قادر به ادامه صحبت های تلفنی اش از پشت کابین نبود، گوشیِ تلفن را زمین گذشته بود و همراه با خانواده های دیگر در این سوی شیشه ها گریه می کرد.
عبدالرضا قنبری یکی دیگر از دستگیرشدگان عاشورا است از سوی شعبه ۱۵ دادگاه انقلاب به ریاست قاضی صلواتی به اتهام محاربه از طریق ارتباط با گروههای معاند که از مصادیق این موضوع داشتن ایمیلهای مشکوک و ارتباط با یکی از رسانههای تلویزیونی خارج از کشور عنوان شده به اعدام محکوم شده است. خانواده سه نفره این معلمِ محکوم به اعدام نیز این روزها در اضطراب و نگرانی به سر می برند.
صبح های دوشنبه روز ملاقات با زندانیان، تپه های مقابل اوین ، میزبان سفره ی کوچک نهارِ این خانواده است. "مادر" ، "ساحل" و "احسان" و در نگاه این خانواده ، "ضلع چهارم" سفره عبدالرضا قنبری پدرِ این خانواده است است که روبروی این تپه ها ، پشت درهای بسته نشسته است و آن ها دلشان نیامده که پس از پایان ساعت ملاقات اوین را ترک کنند. به گفته برخی از خانواده های زندانیان، در برخی از روزها ساعت ملاقات که تمام می شود، این خانواده تپه های اوین را ترک نمی کنند، در آخرین فاصله ی ممکن ، قبل از دیوار ها و سیم خاردارها گاهی می نشینند و ناهار را در مقابل اوین به یاد و در کنارِ پدر می خورند.
اما این قصه ی تنها یک روز در هفته نیست ، همسر این معلم ، که خود معلمی دیگر است، بسیاری از روزها راهی دور را پشت سر می گذارد، قبل از ایستگاه ترمینال جنوب، در سه مرحله سوار تاکسی می شود تا از پاکدشت ورامین به اوین برسد ، می گوید : می آیم این جا می نشینم، آرام می شوم و بعد به خانه بر می گردم.
اما عبدالرضا قنبری کیست؟ همسر او پیش از این از او به عنوان یک معلم گمنام که عضو هیچ حزب و گروهی نیست یاد کرده بود. هیچ عکسی از او در رسانه ها و سایت های خبری نیست. خانواده اش تنها یک یا دوبار با رسانه ها مصاحبه کرده اند اما نگران هستند که مصاحبه هایشان، احتمالِ نجاتِ این معلم را ببندد.
این شهروند ایرانیِ محکوم به اعدام مردی است که ۱۷ سال دبیر ادبیات در مدرسه های مناطقِ محروم بوده است. برخی از شاگردانِ او می گویند او کسی است که "با محرومیت بچه ها گریسته است".
در مورد عبدالرضا قنبری یکی از شاگردانش می گوید: او معلمی شاعر مسلک است و اتهامِ ارتباط با گروه های سیاسی در موردش سازگار نیست چرا که او در همین نظام آموزشی و با عبور از سیستم سخت گیر گزینش و تحقیق در مورد سوابق کار، سالها در شهر گرمسار و به تازگی در پاکدشت سابقه ی تدریس داشت.
عبدالرضا قنبری معلم ادبیات است و بسیاری دیده اند که او در ملاقات ها با همسر و فرزندانش "شعر" میخواند ، برایشان هر بار شعری تازه می سراید. دختر ده ساله اش "ساحل" هم برای پدر در ملاقات های کابینی شعر می خواند. خانواده ای که واژه ی "اعدام" را نیز به نا همگونی با خویش حمل می کنند.
همسر این معلمِ محکوم به اعدام می گوید: دخترم هنوز مفهوم اعدام را نمی داند اما پدرش سعی کرد در یکی از همین ملاقات های کابینی ماجرای صدور حکم اعدام را برای دو فرزندم توضیح دهد که اگر خدای نکرده این حکم اجرا شد به بچه های من شوک وارد نشود.
معلمانی که همدلی کردند، دستگیر شدند
عاشورای ۸۸ عبدالرضا قنبری به همراه دخترش ساحل به خیابان آمده بودند. کسی خارج از مرز ایران به پدر زنگ می زند، آقای قنبری به گفته خانواده اش تلفن را قطع می کند تا بار دیگر زنگ نزند اما همین سندی می شود برای دستگیری او در محل تدریس.
جای عبدالرضا قنبری که در مدرسه خالی می شود ، تا مدت ها هیچ معلمی در آن شهر حاضر نمی شود صندلی این معلم را پر کند ! ، این جای خالی... تا آنکه بالاخره معلمی مهاجر را به عنوان جایگزین به مدرسه می آورند اما در روز اولی که این معلم جانشین به مدرسه می رود، بچه های مدرسه چوب از درخت کنده اند و با تصورات کودکانه شان معلم جانشین را کتک زدهاند.
همکاران او نیز ساکت ننشسته اند ، همکاری با نام "..." در خانه ی خود اعلام اعتصاب غذا می کند اما او هم در امان نمی ماند ، و به خاطر همراهی با همکارش دستگیر می شود. ، معلمی دیگر اعلام می کند "اگر حکم اعدام قنبری شکسته نشود ، همهء معلم ها در روز معلم تجمع خواهیم کرد" اما ریاست صنف معلمان نیز دستگیر می شود.
اکنون معلمانی که با این معلمِ محکوم به اعدام همراهی و با خانواده اش همدلی کرده اند ، در اوین هستند ، و فرزندان عبدالرضا قنبری نیز در شرایط روحیِ خوبی به سر نمی برند. همسر این معلم، همسر یک "شاعر" است و سهم او از زندگی، شعر های عاشقانه همسرش در تنهایی و یک مسیر طولانی است که گاهی به همراه فرزندانش می رود تا پشت در های اوین و کمی نزدیک تر به عضو دربند خانواده ی خود آرام بگیرد.
۱۳۹۰ مرداد ۱۱, سهشنبه
پخش زنده سخنرانی مسیح علینژاد، محمد مصطفایی و لیلی پور زند در مورد زندانیان سیاسی
زندانی سیاسی ، رنج ، سکوت و تبعیض
سخنران اول :مسیح علینژاد
(روزنامه نگار و نویسنده)
عنوان سخنرانی:سرکوب و تهدید به سکوت؛ وضعیت خانواده های زندانیان و کشته شدگان پس از انتخابات
سخنران دوم: لیلی پورزند
(حقوقدان و فعال حقوق بشر )
عنوان سخنرانی: نحوه برخورد رسانه ها و سازمانهای حقوق بشری با قربانیان نقض حقوق بشر
سخنران سوم: محمد مصطفایی
(وکیل و فعال حقوق بشر )
عنوان سخنرانی: تشريفات دادرسي و بررسی علل سکوت
خانواده های زندانیان سیاسی و پیامدهای آن
زمان: پنجشنبه عصر ۴ آگست
ساعت ۶:۰۰ تا ۹:۰۰ به وقت شرق کانادا

۱۳۹۰ خرداد ۲۷, جمعه
اینبار نوبت هاله و هدی بود تا نقش کیوان را بازی کنند، "کیوان ستاره بود"، ستارگانی که روزی نورشان را به صبح میسپاریم
همزادِ آفتابِ بلند ،امّا
با سرنوشتِ تیرهِ خاکستر.
عمری میانِ کوره ی بیداد سوختیم:
او چون شراره رفت
من با شکیبِ خاکستر ماندم.
کیوان ستاره شد
تا بر فرازِ این شبِ غمناک
امّیدِ روشنی را
با ما نگاه دارد.
کیوان ستاره شد
تا شب گرفتگان
راهِ سپید را بشناسند.
کیوان ستاره شد.
که بگوید
آتش
آنگاه آتش است
کز اندرونِ خویش بسوزد،
وین شامِ تیره را بفروزد.
من در تمامِ این شبِ یلدا
دستِ امیدِ خسته ی خود را
در دست های روشنِ او می گذاشتم.
من در تمامِ این شب یلدا
ایمان آفتابی خود را
از پرتوِ ستاره ی او گرم داشتم.
کیوان ستاره بود
با نور زندگانی می کرد.
با نور در گذشت
او در میانِ مردمکِ چشمِ ما نشست
تا این ودیعه را
روزی به صبحدم بسپاریم.
ه.ا. سایه
تهران.27خرداد 1358
بیست وهفتم خرداد-پنجاه وهفتمین -سالروز ازدواج زنده یاد مرتضی کیوان وپوران سلطانی را بایاد مرتضی کیوان که ناجوانمردانه 3ماه پس از ازدواجش به دستور مستقیم شاه تیرباران شد را گرامی می داریم.
اعدام پنج فرزند و یک داماد توسط جمهوری اسلامی کم بود که حالا مادر بهکیش باید در اضطراب از دست رفتن تنها دخترش روزگار بگذراند
مادر بهکیش این روز ها چه می کشد، با دستگیری تنها دخترش، بار دیگر تمام آن خاطرات تلخ برایش یاد آوری میشود، اضطراب ناشی از دستگیری عزیزانش، بی خبری ها و دلنگرانی ها، و به پای چوبه ی دار و جوخه اعدام رفتن تک تک آنها و نهایتا مواجه شدن با خبر دردناک از دست دادن عزیزانش یکی پس از دیگری. آیا این همه ظلم بر این مادر و این خانواده بس نیست؟
برای اطلاع بیشتر به این لینک که خبر از دستگیری منصوره بهکیش می دهد و به نوشته زیر از سایت جهان زن مراجعه کنید
مادر بهکیش، همچنان استوار است!
مادر بهکیش، همچنان استوار است!
هر وقت یاد مادرانی می افتم که چند نفر از فرزندان شان اعدام شده اند، تنم می لرزد و فکر میکنم چطور طاقت آورده اند، چگونه زندگی می کنند و در مقابل شان احساس حقارت می کنم که خودم با بازداشت پسرم چطور پریشان بودم و نمی توانستم حتی درست فکر کنم و دست از خودم و همسر و خانه و زندگی شسته بودم و مجنون وار در خیابان ها می چرخیدم .
با مادرانی داغدار، چشم انتظار و عزادار وارد منزل مادر بهکیش می شویم. شنیده و خوانده بودیم که 5 تن از فرزندان و دامادش، یعنی 6 نفر از اعضای این خانواده را در سالهای مختلف دهه شصت اعدام کرده اند ولی نمی دانیم که این سالها چطور براین مادر گذشته. برای ادای احترام خدمت ایشان می رویم .
مثل تندیسی زیبا روی مبل، کنار واکر مخصوص راه رفتن اش نشسته است. خانه اش از عکس های بچه های جان باخته اش و گلدان های سبز و سرحال پوشیده شده، چای و شیرینی و میوه حاضر و آماده است و منصوره اش، پروانه ای شده بر گردش .
دلمان نمی آید از گذشته صحبت کنیم از هر دری می گوییم . مادری از میان جمع از دلتنگی هایش از رنج هایی که کشیده و هنوز چشم انتظار فرزندش، شب و روز ندارد می گوید. مادران از بی رحمی ها، از ظلم، از زندان، از بهشت زهرا، از خاوران، از مادر ندا، مادر مسعود، مادر کیانوش و از سفر رشت و کرمانشاه، از اعدام های اخیر و از بی قانونی های موجود سخن می گویند.
مادر بهکیش، اینگونه آغاز می کند: این دل که طاقت حرف زدن نداره، یکی، دو تا، سه تا، 5 تا از بچه هامو ازم گرفتند، 5 جوان تحصیلکرده و انسان، از کدامشان بگویم. همه خوب بودند، دلسوز و مهربون، می تونستند زندگی خوبی داشته باشن.
بچه بزرگم که کشته شده زهرا بود، فوق لیسانس فیزیک و دبیر بود. خودش مشکلی نداشت و برای مردم خودش را به کشتن داد. شوهرش سیامک اسدیان را هم کشتند و هر دو خیلی انسان و دلسوز مردم بودند. سیامک(اسکندر) را در سال 60 در یک درگیری کشتند. او پسری بسیار نازنین و مهربان بود. او حتی آزارش به یک مورچه هم نمی رسید. برای او مراسم با شکوهی در خرم آباد گرفته بودن که بی نظیر بود. همه لرها به صورتشان چنگ می انداختند و مویه می کردند. خانه و خیابان پر از جمعیت بود.
زهرا اول سال از همه شاگردانش می پرسید” شغل پدرت چیست؟ ” بعد بیشتر حقوق اش را صرف شاگردهایی می کرد که فقیر بودند. می گفتم: زهرا جان، قدری هم برای خودت نگه دار. می گفت:” مادر اینها گرسنه اند، تقصیر خودشون که نیست”. سر این بود که گرفتنش. به جرم انسان بودن. نمی دونید چه جور گرفتنش و با چه وضعی کشتنش، حتی قبرش رو هم نشانمون ندادند . همیشه می گم آقایون خیلی افتخار نکنید، دختر پیغمبر هم قبرش ناپیداست، بگذار قبر زهرای من هم ناپیدا باشه.
برای اینکه بچه ها رو جمع و جور کنیم، شبانه خونه مشهد رو فروختیم و به کرج اومدیم ولی همونجا همه بچه هامو جلوی چشمان من و پدرش گرفتند.
بعدش محمود، محمد، محسن و علی … از کدومشون بگم. هر کدومشون در کاری که بودند مسئولانه کار می کردند و گاهی به همین دلیل دچار مشکل می شدند. محمود در سال 62 مسئول کنترل کیفی کارخانه پلاسکو بود و یک بار به دلیل عدم استفاده از مواد اولیه بهداشتی، در انبار را پلمپ کرده بود و … باز تکرار می کند: ” زهرای من فوق لیسانس فیزیک و دبیر بود .” اونها زندگی شونو برای مردم دادن ولی مردم از دل ما خبر ندارند .
محمود زمان شاه هم زندان بود و حبس ابد داشت و بعد از رفتن شاه، قبل از انقلاب سال 57 روی دست های مردم به همراه سایر زندانیان سیاسی از زندان آزاد شد. ولی دوباره او را در سال 62 دستگیر کردن و بهش 10 سال حکم دادند. 5 سال حبس اش رو کشیده بود که در سال 67 اعدام اش کردند. یک روز که ملاقات رفته بودم، یک دفعه دیدم دندونهای جلوی محمود نیست، گفتم چی شده پسرم ؟ گفت: “هیچی مامان جان، زمین خورده ام ناراحت نباش” .
محمد نازنین که می گن جلوی خونه تیمی اش کشته شده. او هیچ اسلحه ای به همراه نداشته ولی دور خونش محاصره بود و در همانجا او را به همراه دوستش، خشایار پنجه شاهی به رگبار بستن و با هم کشته شدن. مادر پنجه شاهی هم پنج تا بچه اش کشته شدن. ما با هم خیلی دوست شده بودیم و او دایم به خانه ما، در کرج می آمد. ما دردهای مشترکی داشتیم و زبون همو خوب می فهمیدیم. او زن خیلی مقاومی بود که متاسفانه فوت کرد.
محسن نازنین و مهربان منو که 21 سال داشت و برای استقبال آقای خمینی سر و دست می شکست که از مشهد به تهران بیاید، در سال 62 گرفتن و سال 64 کشتنش. اصلاً نفهمیدیم که چرا اونو اینقدر بی سر و صدا و با سرعت کشتن.
علی کوچولوی ته تغاری منو که 19 سال بیشتر نداشت و هیچ کار خلافی نکرده بود، در شهریور سال 62 دستگیر کردند. او یک هوادار ساده سازمان فدایی بود و شاید چند اعلامیه پخش کرده بود. اونو آنقدر کتک زده بودن و با پاهای خون آلود به خونه آوردن. من مادر که قیافه او رو دیدم داشتم دیوانه می شدم. او فقط می خواست مردم فقیر نباشند و زندگی راحتی داشته باشن. با این جرم برای او 8 سال حکم بریدند و اونو هم در سال 67 با اعدام های دسته جمعی کشتنش .
همسرم، سه سال آخر عمرش دیوانه شده بود. او بچه ها، بخصوص زهرا و محمود را خیلی دوست داشت. دم خونه قالیچه می انداخت و می نشست و می گفت: “مواظبم نیان ما رو ببرن سر چها راه دار بزنن”. می گفتم: ” مگه ما چیکار کردیم که ما رو بکشن؟” می گفت: “هیچی، مگه بچه های ما چیکار کرده بودند” .
چی بگم، بی رحم ها، محمد رو اسفند سال 60، سیامک رو مهر ماه 60، زهرا رو شهریور 62، محسن رو اردیبهشت 64 و محمود و علی رو شهریور 67 کشتن. من بیشتر عمرم رو جلوی در زندان ها، برای گرفتن ملاقات و در گورستان ها گذروندم.
مادر بهکیش باز آهی می کشد و تکرار می کند: زهرا فوق لیسانس فیزیک و دبیر بود، شوهر داشت، می تونست زندگی خوبی داشته باشه، ولی دلش طاقت نمی آورد مردم گرسنه باشند. هم او و هم شوهرش سیامک را کشتند.
یکی از مادران عزادار با گریه می گوید” مادر؛ حرفی، پیامی، برای ما مادران عزادار دارید. پاسخ می دهد: صبر و استقامت داشته باشید، بالاخره نتیجه می ده.
ببینید جسد هیچ کدوم از بچه هام رو به من ندادند. داغ فرزند خیلی سخته. اونهم نه یکی نه دو تا پنج تا، با دامادم میشه شش تا. آنهم چه بچه هایی، یکی از یکی نازنین تر. من به اسم همشون قسم می خورم و امید دارم که روزی دادم را بستانم.
محمود و علی رو که کشتن، بعداز سه ماه فقط ساک اونها رو دادند و حتی وصیتنامه هایشان را هم ندادند و گفتند: “پاره کرده ایم”. هر چه فریاد می زدم، التماس می کردم ، بگید کجا خاکشان کرده اید؟ نگفتند. مدتهای طولانی در راه اوین و بهشت زهرا سرگردان بودم. به بهشت زهرا می رفتم می گفتند:” برید از اوین بپرسید ما نمیدانیم”، به اوین می رفتم می گفتند:” برید از بهشت زهرا بپرسید ما نمی دانیم”. آخر، یکی از مامورهای بهشت زهرا دلش به حال ما سوخت و آدرس خاوران رو داد که با همسرم به خاوران رفتیم ودیدیم چه فاجعه ای اتفاق افتاده. فقط برای همه مادرا آرزوی صبر دارم و امیدوارم خون بچه های ما پایمال نشه.
همه تحت تاثیر صحبت های مادر، در حالی که اشک می ریختند، آرزو می کنند خون این جوانان درخت آزادی را بارور کند و دیگر هیچ مادری عزادار و داغدار نشود.
یک مادر داغدار
مادران عزادار